کباب کانگورو بر آتش سوسن و یاس

آخرین تلاشها برای دیفرگ ذهنی كه جدا به افدیسک احتیاج دارد

۱۳۹۵ بهمن ۲۸, پنجشنبه


از مرگ پدر
سوار كه شدم هنوز داشتم توي جيبم دنبال فندك ميگشتم. راننده از جلوي ماشين يك مشت تخمه برداشت تعارف كرد. فندك خواستم. داد. رويم نميشد، فكر ميكردم ميبيند هنوز. چرت. بوي جنازه ميداد ماشين ولي باز بابت بوي سيگار عذرخواهي كردم. جوابي نداد، توي عالم خودش بود. اين يكي تند نميرفت. هفت هشت سال پيش يك بار ديگر همين مسير را، با يك جنازه ديگر رفته بودم. آن يكي تند ميرفت. رسم جنازه بردن تند رفتن است. كل تشكيلات ختم حول حوش تند رفتن و فراموشي ست. ايين فراموشي ست. اين يكي اما أرام ميرفت و من سيگار با سيگار ميگيراندم و هيچ چيزي از جنازه اي كه ان پشت بود در خاطرم نمي امد. همين مختصر دود ايين فراموشي ام بود. قبل تر الكل. 
مست رسيده بودم تهران. وسط مستي دكترش تئوري آمار و احتمالات را برايم تشريح كرده بود و از اينكه با پنجه هاي طلايي اش چقدر احتمال دارد او را در همين زندگي حاضر تبديل به گياه كند. گفتم تنكس بات نو، تنكس. پرسيده بود زير دستگاه چي. فكر كرده بودم، نه پدرم نه خودم اوج هزاران پايي اي نداشتيم، اما گند و مرداري هم نه. جواب نداده بودم تو را ارزاني، فقط به دوستم گفتم، بگو تمامش كند. منطقي به نظرشان امدم و بيرحم. به نظر خودم چيزي نيامدم، مستي پريده بود و دنبال فندك ميگشتم.
سه روز پيشترش تلفني حرف زده بوديم. بعد از اعلام وضع هوا، پرسيده بودم قرصهاي قلبش را ميخورد؟ گفت نه، بيشترش نمي ارزه. زندگي را ميگفت. گفت وقت رفتنه. كاري نداري بابا؟ منطقي بودم، راست ميگفت، كلا نمي ارزيد، بيشترش هم نه. مرد خوبي بود. كار مهمي نكرد كه قابل ذكر باشد. مثل من كه كار مهمي نميكنم. گفته بود روضه و ناله نگذاريم.  گوش كردم تا جايي كه ميشد. براي خودم اما دوست دارم زرزري چيزي باشد. از سكوت بهتر است، كمتر سخت ميگذرد.
تمام مراسم در يك گنگي عجيبي گذشت. عده كمي امدند، دوستان قديمش يا مرده بودند يا از تهران دور. اقوام: جنازه اش را به جاي شهر خودش برده بودم جاي ديگر. ابرويشان را برده بودم. به درك.
بيهوده اندر بيهوده ... گزارش كامو از وضعيت مرسو، خيلي هم رمان نيست و ربط زيادي به تابستان ندارد و نكته اش، حداقل براي من، قتل در اثر افتاب نيست. گزارش بيهودگي ست و حواس پرتي ما به خرده ريزهايي كه تمام اهميتشان در اينست كه حواس ما را از بيهودگي پرت مي كنند: مطلقا هرچيزي جز مرگ، تنها اهميتش در همين حواس پرتي ست.
و اين چيزها، هنر، عشق، همخوابگي، مستي ... در همسايگي ، در نزديكي ، در حضور مرگ رنگ ميگيرند. بي سليقگي ست نديدن اينها پس از خاكسپاري، پس از مواجهه با مرگ. زندگي، تمام عظمتش، اگر عظمت توصيف درستي براي زندگي باشد، با آن حقارت وصف ناپذيرش برابر مرگ، در همان چند ساعت، چند روز پس از مواجهه با هولناكي مرگ است. عظمت توصيف درستي نيست: خردي، حقارت و كميابي. شايد توصيف درست تري براي زندگي. ما بسيار بيش ازانكه زندگي كرده باشيم مرده خواهيم بود.
جنازه اش را خودم در قبر گذاشتم. دنبال توصيف درستي براي احساسم در آن لحظه ميگردم. هولناك. بدون انكه ربطي داشته باشد به پدرم. تجربه فقدان، ارتباط چنداني با پدرم نداشت. هيچ تجربه فقداني ارتباطي با چيزي كه از دست رفته ندارد. ما در لحظه مرگ اهميتمان را از دست ميدهيم. در تمام ايين فراموشي، فقدان و فضاي خالي ايجاد شده است كه اهميت دارد. ذهن ما درگير پر كردن آن جاي خالي ست. هر به ياد اوردني، قدمي در راه فراموشي.
باور كردني نيست عجله اي كه همه براي ترك قبرستان دارند. هيچكس طولش نميدهد. ما ملت اصولا در هيچ كاري اهل عجله و سر ساعت بودن نيستيم. اما به شكل عجيبي تاخير نهار پس از خاكسپاريمان از تاخير هواپيما و قطارمان كمتر است. باور كردني نيست اهنگ زندگي پس از خاكسپاري. از ته قبر و گذاشتن جنازه پدر در خاك، تا صحبت با سرآشپز بر سر كيفيت كوبيده و برگ كمتر از يكساعت. اين انعطاف باورنكردني احساسات و كوتاه امدن سريعش برابر زندگي. فكر ميكني رسومات و اجبار. دروغ. همه اينها از سر اختيار ست و داوطلبانه. انهمه احساس، غالبا فاقد محتوايي دندانگير، بايد كه تقليل يابد و چه دليلي بهتر از چانه زدن با اشپز و رسيدگي به مهمان و حتي نگران بودن براي تك تك ميزها، انهم براي تويي كه در شرايط عادي هيچكدام به تخمت هم نيست.
برگشتني، سر كوچه ديدمش. بعد از پنج سال. نآن تازه و سبزي خريده بود با يك مشت خرت و پرت از بقالي. رسيدش را مرده شورها بهم داده بودند. ساعت رسيد ، ده دقيقه قبل از مرگ. مثل آخريها لنگ ميزد و مثل هميشه تند ميرفت اينبار تندتر. قبلا برايم تعريف كرده بود كه مرگ دنبال عمويش ميكرده و او پابرهنه در ده ميدويده بي هيچ دليلي. پرسيده بودند چرا و او گفته بود همه مردگان صدايم ميزنند. عمويش ساعتي بعد مرده بود. حالا او با همان سرعت ميرفت . حتي صدايش هم نكردم، زندگي مرا و مردگان او را ميخواندند. دلم براي عجله هميشگيش و نآن و سبزي دستش تنگ ميشود گاهي. سيگار لازمم.

۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

هواي خنك اينجا را دوست دارم. حس خلوت خوبي ست. در اينترنت تنها بودن، كانه بساط كردن كنار اتوبان تهران قم است. هم تنهايي ، هم هزار نفر از كنارت ردميشوند بي انكه چيزي از تنهاييت كم شود. 
تنهايي اتوباني-اينترنتي براي انهايي، مثل من، خوبست كه از تنهايي مطلق ميترسند. از همه اينها گذشته، وبلاگ نوشتن ديگر مثل اين ميماند كه با پر و جوهر و جيرجير و تشكيلات روي پوست بنويسي. دمده، عصر حجر.
جدا از احوالات زر وبلاگي لازمم، اين خلوتي و خنكا و قدمت، دوباره برايم جذاب كرده اينجا را. و دوست دارم از چند چيز بنويسم. نه بخاطر اهميتشان ، فقط محض اينكه بخش زيادي از ذهنم درگير اينهاست، براي جاي خالي بعدش برنامه اي ندارم، اما نميخواهم باقي مانده عمرم بشود مرور اينها.

۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه

براي من هم صحبت واقعي كسي ست كه بتوان درباره دوچيز با او حرف زد: هيچ چيز و مرگ. كيفيت چنين همصحبتي هم در عدم نياز به كاتاليزور و امبينس و غيره. حرف از مرگ و هيچ چيز، عرق و سيگار نميخواهد. نهايتش راه رفتن .
سالهاست چنين همصحبتي نداشته ام. در واقع فقط يكنفر بود يك چنين كيفيتي داشت. پانزده بيست سال پيش در انتهاي يكي از همين مكالمات بيهوده ، درباره بيخود بودن كلا همه چيز، نرسيده به هفت تير اعلام كرد ديگر حالش از من بهم ميخورد. پياده شد و ديگر نديدمش. بعد از سالها دوستي. چند روز بعد با دوست دختر آن سالهايم قرار داشتم. از روي اجبار. سرراه ارزو ميكردم كاش اتوبوس خط ويژه از رويم رد شود جاي امدن او. دخترك به همه چيز مثبت نگاه ميكرد. از نظرش همه چيز در دنيا براي چيزي بود. حتي من را خدا سر راه او قرار داده بود ، با تصوير گل و بلبل و قلب و خيلي صورتي طور، با حلقه و كذا مرا در خواب دوستش ديده بود. بيگناه. حتي ارزو كردم كاش اوهم حالش از من بهم بخورد. رفتم سر قرار. نيامد، خوشحال نشدم، ناراحت هم نه، فقط كنجكاو. تا همين چند روزپيش، پانزده شانزده سال كنجكاو بودم . برگشتني هويج بستني خوردم و سعي كردم جاي كنجكاوي ناراحت باشم. آن سالها نه سيگار بود نه ودكا، ناراحتي هم خالص تر. حتي ميشد با هويج بستني، يا بستني ميوه اي يا پيراشكي ناراحت بود. ناراحتي خودش بود ربطي به ريه و معده و اكسيژن خون نداشت. جواب داد، بعد از هويج بستني هم ناراحت شدم هم كنجكاو. هيچكدام شان را ديگر نديدم. نه كسي من را وسط قلب در خواب دوستش ديد، نه من ساعتها از هيچ چيز با كسي حرف زدم. يكي دو سال بعدش ديگر حتي هويج بستني هم ناراحتم نميكرد.
اينجاي داستان، همانجاييست كه ميخواستم هويج بستني را ربط بدهم به ان شب برفي اي كه بدون كفش از خانه دخترك در رفتم و ان روزي كه .... خوابم مي أيد و ربطش هم مهم نيست. وانگهي چهل سالم شده، ميدانم كه نه از من نويسنده درميايد نه ازتوي اين كسشر، وبلاگ ، خواننده. براي همين هم خيلي رشته افكار و دنباله منطقي سخن نميتواند برايم مهم باشد. داستان پردازي هم.وگرنه داستان المانهايش بيش ازين بود. فرار به جلو و عشوه خركي توامان.
 أهان ديشب  كنجكاو شدم كجاست دخترك ، روي فيسبوك. ديدم دو تا پسر دارد كه نگاهشان ، توي عكس، ادم را يك راست ميبرد به نرسيده تا هفت تير، هجده سال پيش. ديگر كنجكاو نيستم.
از مرگ بعدا مينويسم، حرف بيراهه رفت.

۱۳۹۵ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

آدمي در مهاجرت پير نميشود ، ميپوسد. پير شدن گذر زمان ميخواهد و اينجا زمان نميگذرد. پوسيدن فقط خاكي ميخواهد، با ريشه ناسازگار. اگر ريشه اي مانده باشد

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

یک سالت شد. میدانم که پیش از آنکه آرزوهای من باشی تصمیمهای خودت خواهی بود. 
کمی طنز و بیشتر موسیقی برای روزهای سخت . شادیها را هم مثل شیراز ، با حوصله و آرام تا سرخوشی اش بماند.
بیش ازینها چیزی از من نخواهی آموخت. 

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

تهران

یک ...تهران شهر من نیست. هیچوقت هم نبوده. چیزی در ذات این شهر هست که تو را در تعلیق نگاه میدارد . چیزی که میگزارد بمانی، بی آنکه بخواهی. و رهایت میکند تا بروی، بی آنکه نخواهد .
دو...همه شهرها جائی خارج از خودشان تمام میشوند، اما تهران انگار چندین بار در خودش تمام میشود و باز می آغازد. انگار شهر سعی دارد دائم خودش را برای تو تعریفی دیگر کند. اینست که شهری نیست که بتوان دوستش داشت. یا باید عاشقش
باشی یا ازان متنفر.
سه...در تهران میتوانی زاده شوی ، زندگی کنی ، بمیری بی آنکه نیازی به لبخند داشته باشی. اگر آدم عبوسی باشی گاهی دلت برایش تنگ میشود.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

کاش آسمان آدمی را ...

یک قطار همین الان از این پایین رد شد و مرا برد به سالهای دور تماشای قطارهای مشهد. و یاد پسر بچه هایی که با چه شوق و حسادتی کنار قطارها میدویدند و سنگهایی که از سر شیطنت و حسادت به شیشه هایشان میزدند. و من همیشه ، حتی همان موقع ها، آسمانم ، عینا مثل همان شعر شاملو ، کوچک میشد. و هنوز بعد از آنهمه سال مانده ام با آسمانی آبرفته و حسرتی که کاش خدا اقلا آینده نگری مادرم را داشت که شلوارها را ده سانتی اضافه تر میبرید مبادا آب رود...