آخرین تلاشها برای دیفرگ ذهنی كه جدا به افدیسک احتیاج دارد

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

هجرانی

ایرانیها مردمان مهاجری نیستند . مسافرند. ترک وطن شرط اول است برای مهاجر و مقصد نه شرط که تمامی هجرت است. جنس هجرت ایمان نیست، اعتقاد است، که مقصد آنجاست ، پشت هزار شب آبستن امید ،پشت هزار انتظار صبح. گیریم وصلش دشوار. مقصد مهاجر خیال نیست که فاصله ست بین امید و آرزو. مهاجر سودای افسانه ندارد ، پا در راه نمیگذارد تا نیازماید هر حکایت مطلوب به محک واقع.
مهاجر، به امید بیداری میخوابد...
مسافر اما مقصد نمیشناسد. که طلب مقصود خود عین راه است. سفر هجرت نیست که ترک وطن بطلبد . میتوان هزار سال در وطن بود و مسافر. اگر هم ترک وطنی باشد به طمع نرسیدن است ، که راه شرط وصال است به مقصود در وطن. مقصد مسافر جایی ست میان خیال ، خوابهایی که دیده ...
مسافر به امید خوابهایش بیدار میشود...
ما هزار سال است در وطن هم مسافریم. نمیخواستم انشا بنویسم تا تفاوتی گفته باشم میان این دو. حس حال میگفتم. تفاوتی که میبینم میان نگاه خود و دیگران و برتری ای که قائل نیستم برای هیچ یک. آدمها همانقدر به خوابهایشان محتاجند که به بیداری . گاه باید کسانی هم باشند که خواب میبینند. یا حتی کسانی که سفر میکنند تا برسند به خوابی که دیده اند . حتی وقتی میدانند نمیرسند.
و بگویم که چه دوست دارم محمد را ، به وقت هجرت. و این مفهوم که چه مهجور مانده در این مذهب . و این را به غیر مذهبی ترین شکلی بخوان. که اگر چیزی همپایه تصلیب مسیحیت باشد میان انبوه فرامین یهود زده اسلام ، همین هجرت است که میپسندم و همین نیاز به بیداری، در شرق خواب زده.
و باید خودت بدانی آن روایت دیگر حسین را ، که سفر کرد تا نرسد به مدینه. شاید بیراه نیست که این ملت مسافر در او سیاوشی دیگر دیده اند که سفر به قصد کرد و بی مقصد...

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

دربست، آزادی

یکبار یادم است چند سال پیش باز هم نوشته بودم از سن میکله ای که یک خروس داشت و حال و هوای فیلم برادران تاویانی و رفیق سابقی که حال مستاصل کنج سلول برای خودش کنفرانس میدهد ، سهل است ، با خودش مخالفت هم میکند. بگذرم.
عصرها تا به خانه برسم یکساعتی رانندگی ست ، نه در ترافیک ، گاه میان جنگل و گاه کنار دریا. اما جای ترافیک تهران خالی نیست. سرم پر است از افکار مغشوش و آلودگی های جامانده اینهمه سال. گذشت آن زمانی که مردم سرشان بازار مسگرها بود به وقت دیوانگی. بدترش را ندیده بودند. سر ما چهار راه ولی عصر است. به همان شلوغی . و حتی با همان خط ویژه. وسط ترافیک اینهمه افکار نامربوط بعضی هم هستند که باید به سرعت بگذرند و روزی صد بار هم ( مثلا غم نان یکی از همین خط ویژه ای هاست . چه بسیار افکار پیاده مفلوکی که زیر نکرده این بی صاحاب). موتوری هم دارد این کله ما. گاه نشسته ام ، یک گل واژه ای چیزی از میان افکار اصلی لایی میکشد و می آید عدل همین وسط (این نوشته هم از همین موتوری هاست).
اینجا رسم است وقتی جایی تصادفی میشود و کسی کشته میشود، گاه تا مدتها همان کنار خیابان خانواد ه اش دسته گلی میگذارند و هر از چندی تازه اش میکنند.با مملکت خودم قیاس کردم و حتی همین چهار راه ولی عصر بالا. اگر چنین رسمی داشتیم هر دو گل باران بودند اکنون.
میخواهم بروم دوش بگیرم. دوست محترم میپرسد روزی چند بار؟ میگویم پدر جان ! این کله دیگر چهار راه ولی عصر نیست بس که فکر و آرمان تصادفی و شهید دارد . گلزار شهداست ، آب میطلبد بی پیر...

گاهی هم برای زنده بودن باید آرام بود

سیفون حلال زاده بود. چند شب پیش در را که باز کردم انگار پریده باشم وسط فیلمهای جیت رای، اصل بمبئی. پیرزن ساری پوش ، پیرمرد ، سیفون و همسرش و دو بچه ، کپی همانهایی که دنبال بادبادک میدویدند در پاتر پانچالی. ظاهرا دوست محترم تصمیم گرفته دین ما را یکجا ادا کند به تخمه نهرو و گاندی.
تا بفهمم حضرات دعوت شده اند به شب نشینی، سیفون با من پسرخاله شده و چه تعریفها از دوستان پارسی و چه اشاره ها به فرهنگ و لغت مشترک و الخ. گشتم در ذهنم جز آمیتا پاچان یک هندی سهل الوصول دیگر پیدا کنم برای فرار از سکوت، سیاست هم که خطرناک بود وگرنه نهرو و جناح و یا همین بوتوی اخیر موضوعات خوبی بودند برای فرار از سکوت. یاد همین اقبال پایین افتادم و اشاره ای که بله خوب ماهم اقبال میشناسیم از مملکت شما و حتی بیدل و شاید هم کنایه ای که خوب شما هم حرف مهمتان را لابد به پارسی میزدید و اینها، که فهمیدم پیرمرد، پدر سیفون ، فارسی کامل میفهمد ، استاد بوده در به قول خودش یونیورسیته لاهور و خدا میداند چه مزخرفات شنیده از مکالمات من و دوست.
تا قیمه شام و بعد آن شله زرد تمام شود ، که به احترام روزه داری حضرات و جبر فرو کردن طعام و فرهنگ ایرانی به حلقوم اجنبی پخته ایم ، دوست ما و عیال سیفون ، مینیاتور جاده ابریشم احداث کرده اند آن وسط ، النگو داده اند و اسپایس گرفته اند و من که نیم نگاهی دارم به عیال سیفون ، که حالا دیگر طاهر شده ، مانده ام چگونه ترجمه کنم حرف کسروی را برای او ، که عیالش روسری تا دماغ پایین آورده ، که حضرت! شما هم انگار یک حکومت به طالباتن بدهکارید تا روسری از دماغ ضعیفه بالاتر رود.

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

بین الملل اسلامی

یک پرنده ای این حوالی ست که عرعر میکند. اشتباه نکنید منظورم این نیست که صدای بدی دارد ؛ که دارد ، بلکه واقعا عرعر میکند و از قضا کله سحر. این ست که صبح ها تقریبا با صدای عرعر از خواب بیدار میشوم. میگویم تقریبا تا حقی را ضایع نکرده باشم. چون مابقی روزها را ، گلاب به رویتان ، با صدای قضای حاجت همسایه بالایی ، از خواب میپرم. اوضاع مزاجی همسایه که بهم بریزد، مثل همین رمضان که طرف سخت مسلمان است ، زحمت مرغ عرعر را همسایه پاکستانی یکساعتی زودتر میکشد و سقف آنقدر نازک که انگار سیفون بر فرق حقیر خالی میشود.

گاه همان کله سحر یاد اقبال لاهوری میکنم که میگفت آسودگی ما عدم ماست*. هموطنش هرروز شش صبح مرا از عدم نجات داده به ضرب سیفون به سمت وجود راهنمایی میکند.

باز هزار شکر که کنار عرعر اجنبی، احدی از امت اسلام بر سرم قضای حاجت میکند.

*ما زنده ازآنیم که آرام نگیریم موجیم که الخ...

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

آه ، ناصری...

میگفت مسیحی شده. ناراحت شدم. نه به خاطر مسیحی شدنش. مدافع محمد نیستم. متاع یکیست ، توفیر ندارد، خریدار اگر باشی. البت جای آنها که رگ گردن راست میکنند را خالی کردم ، بالاخره جماعتی در ایران زور در بازوشان خشکیده برای کشتن این حضرت ، این هم که از زندگی سیر ، فرصتی ست برای هر دو، حیف است هدر رود.
فکر کردم بعد از ظهر خوبی میشود، بالاخره صد سالی یک بار شانس این هست که یک فراری از مکی به ناصری ببینی. گفتم خوب پدر جان حالا چرا عیسی؟ گفت که انگار تعمید یافتگان را ویزا میدهند درین بلاد ، تضمینی .عیسایش با ویزاست، کانه ساندویچ با نان اضافه. فکر کردم آن بنده خدا بر صلیب شد، بدون آنکه بداند نان اضافه جمله قبل است و نه حتی ساندویچش

انکار دیازپام را

اینها مردمان بی خدایی هستند. ولی اغلب لامذهب نیستند. شاید حتی کلیسا هم بروند. شاید تر حتی ممکن است مذهبی هم باشند، اما بی خدا هستند. یعنی که خدا در زندگی روزمره حضرات هیچ کاره است. همان خدای نجار معروف که لابد ساخته آنچه باید میساخته و اکنون نظاره گر است ساخته خویش را. و میدانم که این حرف تکراریست اما چه چاره. در واقع خدا برای این جماعت بیش از "وجود" ، "کارکرد" دارد. یعنی که اگر هست نه به این دلیل است که "باید باشد" بلکه به این دلیل است که "به درد میخورد" (تا به رخ کشیده باشم که از فلسفیدن برهان لمی میدانم!). یک جور پراگماتیسم همگانی. تا نه دچار افسرگی بیخدایان اسکاندیناویایی شوند نه دچار جنون مانیک خداباوران خاورمیانه ای. حد وسط خوبی ، ارثیه مهاجران ساکسون. انگار آموخته ند که حتی اگر این ماجرا ، دین را میگویم ، افیونی هم باشد برای جماعت ، چاره نه در حذف آنست. که به وقت درد ، انکار دیازپام ، گذاردن ماتحت است بر میخ

دانکی گراسی

سی ثانیه هم نشد. نه اینکه خیلی بد پیچیده باشد ، نه. یعنی تا بیایم خودم را جمع کنم "سی" آخر هم گفته بودم ، با تشدید. حالا از کجای مغز آدم یک چنین چیزی تراوش میکند بماند. نمی شود آخر. کل پس انداز حضرت بنده ، یک ماشین مدل ده سال پیش باشد ، بعد این یارو لکس فور ویل براند :ضعیفه چشم بادامی . تا اینجا ، سرم از پنجره بیرون بود و دهان، نیمه باز. که فهمیدم ، این صاحاب مرده ، زبان ، از بیان احساسات و عواطف، بالاخره فحش دادن هم به نوعی بیان احساسات و عواطف است ، فقط تنک یو میداند که آنهم نه چندان مناسب است برای حس حال. گفتم گور پدرش ، یک فحش میخواهم بدهم، ترجمه کانت نیست که ، میرشمس الدین ادیب سلطانی بطلبد. ثانیه دهم ترجمه آماده بود : هو! دانکی گراسی*
*یابو علفی
**عنوان فرعی: طغیان علیه نظام سرمایه داری و در عین حال اعتراض مدنی به نظام آموزش زبان انگلیسی در ایران

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

گفتگوی تمدنها 1: کمون دامپ شدگان

پسرک اوزی دیروز اینجا بود. گفتم پدر جان زنگ نزن. عزیزم زنگ نزن. این درست که من از آنطرف آب آمدم اما این موجودات هر طرف آب که باشند یک ...اند. گفت آخر، دلیلش. گفتم عزیز، دلیل اصولا یکی از مقولات منطق است و این حضرات را با منطق نسبتی نیست. خاک بر سرت کنند که تا به حال نفهمیده ای این را. حالا اینها که میگویم فکر نکنید که حقیر انگلیسی ام به آنجا رسیده که کانه ابوالفضل بیهقی آنگلوساکسون با طرف انگلیسی اختلاط میکردم. نه خیر دست و پایی میزدم . و تصور بفرمایید که با انگلیسی در حد "آی ام ا ویندو" بخواهید دلداری هم بدهید و همزمان درس زندگی.

یعنی میخواهم بگویم همزمان سه مشکل داشتم: زبان ، خنگی شاگرد و نابلدی استاد که خودش هم از زندگی هیچ نمیداند. بگذریم، ما گفتیم و مردک موبور چشم روشن، گوش نکرد و زنگید. و بازهم به قول خودش دامپ شد. و اشک در چشمش حلقه زده بود. و من: که اشک را در چشم مرد که میبینم حس بدی دارم. خجالت از خودم شاید. تناقضی با این مردانگی شرقی کذا ، که نمیپذیرد همین اندک لطافت را به وقت دلتنگی.

هیچ. لابد منتظر حکایت بعدش هستید. همین. حکایتی نیست بعدش. حکایتش همین است. همین احساس بین المللی واماندگی. همین اشک که شاید خاموش ترین روش گفتگوی تمدنها باشد، هرچند یکطرف این گفتگو الکنی چون من باشد.

چرا سکوت میکنیم...

امروز خانه یکی از بچه ها بودم. سگش دائم پارس میکرد. گفت باید ازآن دستگاههایی برایش بخرد که کاری میکنند تا سگ دیگر پارس نکند. پرسیدم چطور کار میکند. گفت وقتی سگ پارس میکند آن دستگاه صدای خیلی وحشتناکی منعکس میکند. آنقدر آزار دهنده که دیگر سگ هیچوقت پارس نمیکند (لابد ماورای صوتی که انسان میشنود).

از صبح تا بحال از فکر آن دستگاه و سگهایی که پارس نمیکنند بیرون نمیآیم. هرکاری میکنم فراموشم نمیشود. هرجا نگاه میکنم سگهایی میبینم که از ترس انعکاس صدای خودشان دیگر پارس نمیکنند. چه کابوسی باید باشد.

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

هل من حبیب

خواستم بگویم آیا نیست یاری کننده ای. دیدم چه جای یاری. آدمی که رنج طلب بر خود هموار کرده چه بهتر یار بجوید جای یاری .هل من ناصر رها کن هل من حبیب سر کن سائل ...

همبرگر سلام

چند روزی ست اتوبوسم را عوض کرده ام. امروز یاد هم اتوبوسی های قدیم افتادم: پیرزن پیژامه پوش خل وضع که هرروز با عینک دودی و پیژامه و کلاه کاسکت سوار میشد، جوانک موقشنگ ریشو با هدست بزرگی که هر روز بر سرش بود و یک عینک دودی عهد بوق: همانکه بعدها بدون عینک دودی و هدست کل هیبتش را از دست داد ، مانکن قد کوتاه، که آخر هم نشد ببینم یک لباس را دو بار پوشیده ، که از خوشگلی همه چیز را داشت جز قد و اینکه لابد اگر این را میداشت دبگر اتوبوس سوار نمیشد ، همانکه هر روز دلم را خوش میکرد که آخرین رد پای خوش لباسی ست در این برهوت سلیقه ، مردک هندی بدون بوی کاری و دوست دختر فلیپینی اش ، حتی همه چینی های بدلباسی که دیگر آنها را هم به چهره میشناسم : دخترکی که هرروز به عشوه خود را بخواب میزد و میانه راه سرش را میگذاشت بر روی سینه جوانک مورنگ کرده چشم بادامی تا او هم به خشونت سر دخترک را هل بدهد ، از همان هل دادنهایی که بعدترها فهمیدم انگار نوعی معاشقه چینی ست و ... همه هم اتوبوسی های دیگر.

اینهمه گفتم تا برسم به اینکه یکدفعه آرزو کردم از بین اینهمه آدم یکی هم امروز بگوید راستی آن مردک خاورمیانه ای تیره با صورت کشیده و ریشهای آمده کجاست؟ حتی مثل روزهایی که من در دل خودم به راننده میگفتم جان عزیزت دیرتر راه بیافت تا پیرزن خل وضع هم برسد ، یکی در دل خودش همین را به راننده بگوید.بالاخره ما هم آدمیم ، دوست داریم ملت مارا به جایی ،جز تخمشان، حساب کنند.

شاید نمیخواهم قبول کنم که دیگر روزگار "هم" ها برای من سرآمده: هم کلاسی ، هم دانشگاهی ، همسایه ، هم محل ، هم... تمام شده. رضایت داده ام به هم اتوبوسی که آنهم خیالبافی ست. اینست که آخرین "هم" واقعی بی توقع باقیمانده برایم همین همبرگر نهارم است. بد "هم"ی هم نیست. بالاخره هر دو برگریم. گیرم او برگر به جبر بلعیده شدن توسط من و حقیر برگر ذغالی به اقتضای له شدن توسط روزگار.

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

شاید که پاسخی...

سخت راهی شدم و سرد. بدون اینکه بخواهم بازگردم. از من میپرسیدند باز خواهی گشت یا نه: شاید بازگردم اما نمیخواهم و کسی که نخواهد، هرگز بازنخواهد گشت گرچه هزار بار هم بیاید و هزار سال هم بماند. دلبسته جایی دیگر نشدن گواهی نیست بر دل نکندن از اینجا و من از اینجا که هستم مدتی ست دل کنده ام . بایدشان میگفتم که من چند سالی ست که رفته ام و بازنگشته ام ...

و خد ا میداند که چه عاشق بودم همان قطعه کوچکی از خاک را که برای من هم بوی خدا داشت و هم طعم عشق. کناره بیستون را، همان چند متری که خلاصه تمام غربت ماست. راستی برو و ببین دیواره بیستون را. اگر رفتی آنرا یا در صبح ببین ، یا غروب. و هرگز اینکار را در ظهر نکن. میانه روز مجال شاعرانگی نیست ، شاید گریزی باشد برای ابتذال (انگار که میانه زندگی همانجایی که من در آنم ) و برای سنگ ندیدن سنگ باید که یا در آغاز باشی یا در انتها. هرگز در میانه روز ستیغ بیستون را نگاه نکن. ایمانت را از دست خواهی داد به عشق و سنگ.

روزگاری که از روی من میگذرد-2

آمدن سخت بود. بسیار سخت. بس بسیار سخت. جوجه تازه از تخم درامده نبودیم که. ده سالی شد بعد از دانشگاه. انگاری درختی را که ریشه دوانده در خاک آنهم سخت و عمیق بخواهی جا کن کنی. فرق میکند با گیاهی گلخانه ای یا حتی خو کرده به گلدانی یا باغچه ای. خواهی نخواهی ریشه هایت کنده میشود آنهم همان اول کار. خشکیدن بعد از جابجایی که حکایت دیگری ست. پس بدون اینکه اغراقی در کار باشد فکر میکنم سخت شیوه ایست برای ادامه، اینکه من گزیده ام. اما چرا؟ راستش دلیل را باید بتراشم. حاضر و آماده نیست. کاری ست که کرده ام و حال باید دنبال دلیلی باشم برایش. قبل از هر کس برای اغنای خودم. و این بدان معنی نیست که دلیلی نداشته این کار. داشته و لابد بس بسیار درونی. و برای این دلایل ، تا این حد درونی ، چه بسیار روزها که باید خودت را واکاوی تا شاید چند جمله ای بیابی منطقی. محکم ترین تصمیمهای زندگی همین تصمیمهای بی منطقند. و اساسا منطق ابزار توجیه بی ارادگی ست. در فقدان تصمیم ، منطق است که بر میگزیند.